خواجه بونصر نائب دستور
چشم بد زان جمال و دانش دور
خلق او هست بی ریا و نفاق
خلق او هست بی خلاف و شقاق
هم نکو خلق و هم نکو گفتار
هم نکو خط و هم نکو دیدار
آنچه گوش از کمال خواجه شنید
چشم از او صد هزار چندان دید
جان و دل را حدیقه و مونس
عقل و گل را شمامه و مجلس
کانچه دارد ز خلق او اطراف
آهوی چین ندارد اندر ناف
روح دیدار و عقل گفتارست
دولت ایثار و ملت آثارست
فضل او در زمان چنان فاشست
که ادب بر درش چو فراشست
از پی جاه و خدمت سلطان
نه برای فلانک و بهمان
قبلهٔ فاضلان ستانهٔ اوست
سرمهٔ عقل گرد خانهٔ اوست
مال خود چون خیال بگذارد
وآن سلطان چو جان نگه دارد
صورتش ابتدای قوت روح
سیرتش انتهای سورهٔ نوح
کرده از بهر حق بکرد و بگفت
عادتش عدت وفا را جفت
در ره شاکری فریشته وش
راست محنت کن است و محنت کش
پیش او از برای سود و زیان
صدهزاران دلست و یک فرمان
همچو عقل از کی و که و چه و چون
فکرتش پی برد درون و برون
از پی آفتاب دهرآرای
زو برد مشتری اصابت رای
رای او قطب دولت مردان
ملک و دین گرد رای او گردان
همچو عقل از ورای چرخ کبود
دیده نابوده هرچه خواهد بود
پیش رایش نماند پوشیده
بر فلک هیچ روی پوشیده
فهمش از جام جم نیاید کم
که همه بودنی بدید چو جم
دل او از برای به دانی
هست مشکات نور ربانی
اثر لطف او چو آب زلال
خاک روب درش اثیر جلال
نیست در کارگاه صنع خدای
کار بندی چو خواجه کارگشای
چون سرانگشت او قلم گیرد
چار طبع عدو الم گیرد
عقدی از در کشد ز نوک قلم
چون ز سر بر بیاض ساخت قدم
پست بالاست پیش عزش عرش
تنگ پهناست پیش فرش فرش
ابر گریان ز دست و دست گهش
صبح خندان ز خاک بوس رهش
هست در رشک آن کف و گفتار
آب دریا و لولو شهوار
برده آب بهار و آوازه ش
لب خندان و چهرهٔ تازه ش
پیش سر خدایگان از هوش
هر زمان حلقه ای کند در گوش
گر فلک نیست کلک او هرگاه
از گریبان چرا برآرد ماه
در یکی فضل او تأمل کن
عقل را مال و روح را مل کن
تا نبینی به چشم عقل و یقین
در دو خط صد نگارخانهٔ چین
درج کرده چو سایه و خورشید
در شب و روز نام بیم و امید
از خط او که دنیی و دینست
دیده گل بین و عقل گل چینست
همتش آسمان و خلق ملک
خاطرش آفتاب و کلک فلک
خط او در هوای گلبن راز
پشت طاوس دان و سینهٔ باز
زاده از روح کلک و نور یقین
شب و روز جهان دولت و دین
زردهٔ عقل زردی خامه ش
ادهم دین سیاهی نامه ش
هرکرا نیست چون قلم رایش
قلم او قلم کند پایش
خط او خط جان اسرافیل
کلک او کیل رزق میکائیل
صورت خط او که در نامه ست
چون نسیم بهارخوش جامه ست
کلک او همچو نوک دیده کشان
خط او همچو غمزه های خوشان
شحنهٔ راه دین صلابت او
روح قدسی کمین مثابت او
نیست پوشیده زو قلیل و کثیر
نز نقیر ایچ چیز و نز قطمیر
جاه او همچو ماه ملک نگار
کلک او همچو تیغ کارگذار
به امان و به خلق حور و پری
در تباشیر بشر او بشری
برده بیخ سخاش تا عیوق
میوه و برگ و شاخ و نرد و عروق
طیب ذکرش غذای روح ملک
طول عمرش مدار دور فلک
باد امرش چو امر روح ملک
باد عمرش چو عمر نوح و لمک
عقل با وی نشسته در مکتب
علم از وی گرفته علم و ادب
روح بر مرکب عنایت اوست
عقل در مکتب هدایت اوست
به گه ضبط مال و عقد حسیب
ساحران را زند به علم آسیب
کرده از بر به قدرت خلاق
حاجت آید مطالعت به کتاب
او ز حالی که شاه از او جوید
همه از بر به جمله برگوید
ملک عالم برش معاینه شد
دل او بر مثال آینه شد
حبذا رای روشن و پاکش
که فلک گشت تختهٔ خاکش
خامه اندر بنان او گه سیر
بگشاید به خلق بر در خیر
بر سر انگشت وی چو گشت سوار
آن لطیف نحیف زرد و نزار
دوستان را کند دو رخ چون لعل
دشمنان را کند سیاه چو نعل
انده دشمن است و شادی دوست
خیر و شر بسته در زبانهٔ اوست
شب آبستنست خامهٔ او
گشت مضمر ز فتح نامهٔ او
زان زبان سیاه و شخص سپید
گشته دشمن ز جان خود نومید
تن سپید و سیاه منقارش
همه ساله غذا شده قارش
در شود هر زمان به بحر سیاه
برکشد در ز بهر تاج و کلاه
هست همواره با دل بیدار
در همه کار عاقل و هشیار
مال دنیا اگر ورا باشد
همه بر زایرانش بر پاشد
چیز را در دلش نماند محل
زان ورا نیست در زمانه بدل
گرچه رنگش گناه را ماند
به گه سیر ماه را ماند
ساعتی با دلش چو رهبر شد
سایه بان زمانه جانور شد
خیمهٔ عمر او هزار طناب
ماه خیمه ش برابر مهتاب
تا ورا شاه شرق تمکین داد
ملک را صدهزار تزیین داد
کار ملکت به کاردان فرمود
لاجرم رونق دول بفزود
چیست بهتر در این جهان جهان
مرد را کار و کار را مردان
این هم از بخت شاه مشرق بود
که بدو رونق عمل بفزود
لاجرم عالمی برآسودند
به حیات و به مال بر سودند
که کسی را گماشت شه به جهان
که نخواهد به هیچ خلق زیان
به قلم قسم کرد هفت اقلیم
هیچ ناکرده ظلم دانگی سیم
حاکم مملکت چنین باید
تا ز عدلش جهان برآساید
تا جهانست عمر خسرو باد
که مر او را چنین مثابت داد
باد تا باد ملک را بازار
شاه از او او ز شاه برخوردار
باد تا باد شکل خط همه طول
به خدای و خدایگان مشغول
شاه را باد عمر تا جاوید
خواجگانش چو ماه و چون خورشید
صاحب عادل آن صفی وفی
صدر دیوان و خواجه مستوفی
چشم بد دور ازین چنین دو وزیر
که ندارند در زمانه نظیر